|
|
نوشته شده در 22 / 12 / 1390
بازدید : 593
نویسنده : امین (ره)
|
|
ياد اون روزها بخير. وقتي من بچه بودم، مادرم يک تومن به من مي داد و مرا به فروشگاه مي فرستاد و من با يک کيلو سيب زميني، دو بسته نان، سه پاکت شير، يک کيلو پنير، يک بسته چاي و دوازده تا تخم مرغ به خانه برمي گشتم. اما الان ديگه از اين خبرها نيست... !همه جا توي فروشگاه ها دوربين گذاشته اند
*****************************************
توي مترو خانومه به يارو سلام ميکنه مرده ميگه : به جا نميارم ! خانومه ميگه : شما پدر يکي از بچه هاي من هستيد ! مرده با خجالت ميگه : شما همون دوست قبلي من نيستين !؟ خانومه سرخ ميشه ميگه : نخير ، من معلم رياضي دخترتون هستم !
*****************************************
پس از يک دعواي سفت و سخت در ماشين، نه زنه با شوهرش صحبت ميکرد، نه مرده با زنش. بعد از دوساعت حرف نزدن، از نزديکي يک مزرعه پر از گاو که رد ميشدن زنه روشو کرد به شوهرش و گفت: حتما از فاميلاي شمان!
مرده با خنده: البته صد در صد. ... اون يکي پدر زنم، بغليش هم مادر زنمه
*****************************************
ترکه به تاکسي ميگه 2 نفر تا شمرون چند ميبري؟تاکسي ميگه تو که يه نفري-ترکه ميگه :مگه خودت نمي آي؟
*****************************************
آخرين بيت سعدي : به غير از لرها که غارتگرند بني آدم اعضاي يکديگرند
*****************************************
:: موضوعات مرتبط:
جوک و اس ام اس ,
,
:: برچسبها:
جوک ,
|
|
|